پیشرفت خانوادگی

آیا فکر می‌کنید در رابطه خود وسواس دارید؟ برخی افراد بدون اینکه بدانند نسبت به شریک زندگی‌شان وسواس دارند، دائما می‌خواهند با او باشند، همیشه می‌خواهند بدانند او کجاست و سعی می‌کنند رفتارش را کنترل کنند. چنین رفتارهایی برای هر دو طرف مضر…

همان‌طورکه آخرین دلار و پول خردهایم را می‌شمردم، متوجه شدم که بالاخره به اندازه کافی پول برای خرید بازی نینتندو دارم. به همین دلیل، درحالی‌که کیف پولم را محکم در مشتم گرفته بودم، به سمت آشپزخانه دویدم تا از پدر و مادرم بخواهم که مرا به…

«محبت و عشق میان اعضای خانواده شما، بزرگ‌ترین نعمتتان در زندگی خواهد بود.» قرن‌ها بود که نه تنها انسان‌ها، بلکه حیوانات نیز به طور خانوادگی زندگی می‌کردند. اما در قرن 21، به نحوی که جامعه ما در حال تکامل است، شکاف‌های نسلی، مانع از عشق و…

«من به کمک تو نیازی ندارم.» این جمله خیلی از نظر من آزاردهنده به نظر نمی‌رسید. همسرم با توجه به استعداد خاصی که داشت، دوست داشت در سازماندهی دفترم به من کمک کند. هر دوی ما می‌دانستیم که من به کمک نیاز دارم، اما من نمی‌خواستم با قبول کردن…

وقتی بسته هدیه را به دختر کوچکم دادم، صورتش همچون درخت کریسمس روشن شد. او کاغذ کادوی هدیه را پاره کرد و با دیدن گل‌های درون آن، قلبش به تاپ تاپ افتاد؛ به طوری که از نفس زدنش مشخص بود. او از من پرسید: «واقعا این گل‌ها برای من هستند؟» وقتی…

در سه سالگی: «بابا، لطفا کمکم می‌کنی؟» در پنج سالگی: «بابا، من به کمکت احتیاج ندارم. خودم می‌توانم به تنهایی آنها را انجام دهم.» در پانزده سالگی: «پدر، من به کمکت نیاز دارم. من نمی‌دانم این کار را باید چگونه انجام دهم!» از زمانی که…

وقتی کوچک بودم، بیشتر صبح‌ها قبل از اینکه از خواب بیدار شوم، مادرم به محل کار رفته بود. ازآنجاکه والدینم طلاق گرفته بودند و تنها با مادرم زندگی می‌کردم، مجبور بودم بیشتر اوقات خودم کارهایم را انجام دهم. لباس می‌پوشیدم، یک لقمه صبحانه…

چند هفته پیش با یکی از مربیانم وقت می‌گذراندم و در مورد ازدواج صحبت می‌کردیم. در این گفت‌وگو درباره احساس فاصله‌های عاطفی از همسرانمان صحبت می‌کردیم و او دو جمله به من‌گفت که هرگز فراموش نخواهم‌کرد: «ازدواج یک ورزش فیزیکی است»…

یک روز شاهد گریه، عصبانیت و رفتار بد فرزندم بودم. شب همان روز کنار تخت او نشستم، درحالی‌که به کارهای بدش فکر می‌کردم. او با صدای خواب آلود به من گفت «دوستت دارم. من را ببخش. تو بهترین بابای دنیا هستی!» ناگهان سرشار از احساسات گرمی شدم؛…

تابستان گذشته، پسرم می‌خواست با چند نفر از دوستان خود به یک کمپ تفریحی در سراسر کشور برود. این اولین باری بود که قرار بود او به مدت یک هفته کنار ما نباشد. اتوبوس از تامپا (فلوریدا) حرکت می‌کرد، بنابراین ما با هم به آنجا پرواز کردیم، فقط…